ایستاده ام….
تنها….
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا ….
انگشت هایم را می شمارم
یک.
دو..
سه…
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو ….
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربانی ات را ثابت کنی
ولی….
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی…
ومن ….
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس….
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش…
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم.…
مطمئن باش!
 

 

تقدیم به آرش

نظرات 2 + ارسال نظر
ترنم دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 23:45

واااااااا این مطالبت چقدل خوشملن من تا حالا جایی ندیدم اگه از خودتون هست پیشنهاد میدم یه کتاب دوتایی با هم بنویسید

viva_jlo یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 11:11

شما دوتا خوب میتونین یه رمان عاشقانه ی گریه دار بنویسین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد